بحث بر سر هدف و منظور عکاس، انگیزه ای شد که بنویسم.
شاهکارهای هنری اغلب آثاری بوده اند که از ضمیر ناخودآگاه هنرمند و آنچه که در او شکلی از غریزه گرفته، برون تراویده اند.
تمام دانش و تجربه ای که هنرمند در طی فعالیتهای هنری اش می اندوزد، زمانی میرسد که با وجود او در می آمیزد و یکپارچه میشود و به یک معنا میتوان گفت که خودبخودی عمل میکند. یعنی چنین نیست که هنرمند دقیقاً آگاه باشد و از بیرون بر خود بنگرد که چه میکند و چه میخواهد و چه باید بشود. دیگر همه چیز در اوست و او نیاز ندارد که یک ناظر بیرونی بر رفتارهای خود بگمارد.
کسی را تصور کنید که در ابتدای آموزش رانندگی، همه ی حواسش را متمرکز بر کار خود میکند و هدفش را در پیش رو میگذارد و با اینهمه، امکان خطایش بسیار است. اما همین شخص، وقتی که راننده شد حواسش به هزار چیز دیگر است اما دست و پا و نگاهش درست میدانند که چه باید بکنند.
وقتی که جان اشتاین بک را در مورد شاهکار ادبی اش سوال پیچ میکنند، شگفت زده میگوید من نمیدانم این چه غوغایی است که برپا شده و این سوالها چیست! من فقط به سادگی، یک داستان نوشته ام و اکنون اینهمه تفسیر!
اما دیگران گمان میکنند که هنرمند باید مطلقاً بداند که چه کرده و تنها اوست که میتواند همه چیز را در مورد اثرش بگوید. حال آن که یک اثر هنری میتواند خالق آفریننده ی خود نیز باشد. یک اثر هنری میتواند به صاحب اثر نیز بسا درس بیاموزاند و پیام برساند.
چنین نیست که هنرمند از بالا مسلط بر اثر خود بنشیند و آن را چون کالا صادر کند. اثر هنری، برجوشیده از سرشاری شورها و انگیزشها و دردها و نیازها و ابهامهای وجودی یکپارچه است که چشم به راه خود نشسته و هر بار خود را خوشامد میگوید و بقول فیلسوفی بزرگ: شراره های خود را باز مینوشد.
.