کاملاً با این موضوع که سیستم آموزش عالی کشور ما کهنه، ناکارآمد و بهدور از دانش روز است موافقم ولی به جرات میتوانم عرضکنم در همین اسکلت پوسیده، بهترینِ رشتهها برای تحصیل، شاخههای مرتبط با علوم انسانی هستند.
برای ادعایم هم دلایل تاریخی و اجتماعی زیادی دارم که از حوصلهی این بحث خارج است، آنچه مدتی بود میخواستم اینجا به آن اشاره کنم، بحثی بود که پیشتر هم مستقیم به آن اشاره شدهبود، اینکه مسایل علومِانسانی نسبی هستند و نمیشود نظری قطعی راجع به آنها داد. در بالا و در پایین هم رگههایی از چنین دیدگاهی یافت میشود که بندهی حقیر به طور کامل با آن مخالف هستم و علت را هم عرض میکنم.
مهمترین توضیح اینکه ما علوم انسانی را بیجهت «علم» نمینامیم. «علوم» انسانی هم -بهمانند تمام علوم دیگر- دارای روش علمی هستند و تمام گفتارها، جستارها، نظریات، دیدگاهها و قضایا هم باید براساس همین روش علمی تنظیمشده و دربارهی آنها قضاوت شود. اینکه برای مثال دیدگاه هایدگر با هابرماس دربارهی مابعدالطبیعه متفاوت است بهاین معنی نیست که فلسفه بهکل نسبی است و نمیشود درآن به یک نظر قطعی رسید (که البته جلوتر تایید میکنم که نمیشود، ولی اینکه «چرا؟» بحث کاملاً مجزایی از نسبی بودن است). هایدگر یک نظامِفکری منحصربهفرد دارد (معادل دستگاه اصل موضوعی در منطق کلاسیک) و با توجه به شالودههای فکری خود (اصول موضوعهي خود) مابعدالطبیعه را تعریفکرده و نتیجهای راجع بهآن میگیرد، فراموش نکنیم که تمام نتایجِ هایدگر در نظامِ فکری خودش صحیح هستند و منطقی.
درست مشابه همین حالت هابرماس را داریم، ایشان هم اول نظامِفکری خود را مشخص میکند، بعد در مورد مابعدالطبیعه، در دستگاه فکری خود نظریه میدهد، از تطابق نظریهها با اصول موضوعهی فکری خود اطمینان حاصل میکند و درنهایت بعد از اطمینان از صحت نظریهها با استفاده از آنها قضیه ثابت میکند.
فراموش نکنیم که وقتی مشغول اثبات گزارهای در یک دستگاه منطقی هستیم، اصول موضوعه را «صحیح» فرض میکنیم و در صحت آنها شک نمیکنیم.
پایهی مطالعه، تحصیل علم و فعالیت در علوم انسانی درکِ همین شیوهی استدلال منطقی و بهکار بردن صحیح و بهجای آن است. اگر تابهحال هریک از آثار دکتر فریدون آدمیت را مطالعه کردهباشید، منظور بنده را از فعالیت علمی در رشتهی علوم انسانی به خوبی متوجه میشوید، به عنوان نمونه کافی است هر کجای کتاب «امیر کبیر و ایران» را ورق بزنید. بدونِ بزرگنمایی، بهازای هر پاراگراف در این کتاب به طور میانگین دو منبع یا توضیح ذکر شدهاست و برای تمام استدلالها شیوهی منطقی بیان شدهاست. دکتر با نفوذ به شالودهیِ فکری هر یک از شارحان و مورخانِ گذشته، عبارات و نظرات ایشان را تحلیل کرده و نتیجهگیری نهایی را در دستگاه فکری آن شارح و همچنین از دیدگاه خود بیان کردهاست. این میشود یککار سترگ در حوزهی علوم انسانی. کاری که غربیها هم مشابه آن را کم دارند. همین است که کار خوب از کار بد مجزا میشود و مسیر آدم تنبل با آدم کاری به دوراهی میرسد. اینکه غربیان (یا شرقیان) در این موارد از ما بهترند را به تجربه قبول ندارم. به شخصه فکر میکنم هر کجا آدم کاری وجود داشته باشد، کار ارزشمند هم انجام میشود. حالا معیار ما اگر از غرب، اروپا و آمریکا باشد، به نسبت جمعیت، اگر از آنها کاریتر نباشیم، تنبلتر هم نیستیم. به عنوان نمونهی آماری، در کتابخانهام بیشاز 350 جلد کتاب فلسفی (یا مرتبط با دیگر علوم انسانی) به زبان انگلیسی (ترجمه یا تالیف) و نزدیک به 800 کتاب در همین زمینه بهزبان فارسی دارم و نکتهای که همیشه برایم جالب بوده است، تکراری بودن بسیاری از نویسندهها یا مترجمین انگلیسی زبان است. من –کاوه- کتابها را بر اساس عنوان خریدهام و همانچیزهایی که در ایران برایم جالب توجه بودهاند در اروپا هم نظرم را جلب کردهاند ولی همیشه، وقتی میبینم نزدیک به 10 کتاب کوچک و بزرگ از Ray Monk دارم ولی از هیچ نویسندهی یا مترجم ایرانی 10 عنوان کتاب ندارم، میبینم که جمعیت نزدیک به 750 تا 800 میلیونی انگلیسی زبانها (تازه اگر آنهایی که زبان مادری ایشان انگلیسی نیست ولی انگلیسی میفهمند را حساب نکنیم) به نسبت جمعیت 70 میلیونی ما (~100 میلیون فارسی زبان؟) مولف یا مترجم کم هم دارند. تازه با امکانات، بوجه و ادعایی که آقایان دارند! شاید من سلیقهی کجکی دارم یا بلد نیستم کتاب بخرم (بیشتر اوقات یا از مغازههای Blackwell خرید میکنم یا از B&N یا Amazon) ولی به همان بدیهم از ایران خرید میکنم و آمار اینچیزهایی که من میخرم اینطوری شدهاست. بله، انتشارات فوق تخصصی و دانشگاهی آنها بسیار بیشتر است و بسیار مفیدتر ولی آن قسمتی از دانش که به درون جامعه نفوذ میکند اینی است که در کتابفروشی معمولی در اختیار خواننده است. با توجهه به رشتهی تحصیلیام، در مورد شاخههای مهندسی میدانم که وضع به کل برعکس است. تولید علم در این شاخهها آنطرف مرزها اینقدر زیاد است که حتی در یک محیط خیلی بسته و محدود هم نمیشود آن را به طور دایم پیگیری کرد بدون اینکه هرازچندگاهی سررشته گم شود. جناب Persian عزیز و گرانقدر، بنده هم مثل شما به Stereotyping و تیپسازی اعتقادی ندارم و آن را مخرب میدانم و بهنظرم آنچه که مشکل ایرانیها میدانیم در واقع مشکل ایرانیها نیست، مشکل Exposureایست که ایرانیها (یا خیلیهای دیگر در این قسمت از دنیا) دریافت میکنند. وضع اروپا را که مطمئن هستم و آمریکا را هم با منابع ناقصی که دارم حدس میزنم فرق رویایی با اینجا یا هیچکجای دیگر ندارد. آدمها، همهجا آدم هستند، همه جا تنبل دارند و کاری، ساده و رِند، چاق و لاغر و همینطور تا آخر. شاید لحظهی اول آدم کلی تفاوت ببیند ولی گذر زمان خیلی چیزها را بهآدم نشان میدهد.
قرار بود توضیحدهم که در نهایت چرا همهی این ماجرا بر یک بنیان نسبی استوار است ولی از آنجاییکه بهنظرم لازم است پیشاز آن کمی دربارهی شیوهی اصل موضوعی و بعد هم تلاشهای راسل صحبت کنیم تا ناگهان و زودتر از موعد جلو نرویم، قولم را به پست دیگری موکول میکنم. فقط در مورد خروج این بحث از هدف اصلیاش که هادی عزیز هم اشارهای به آن داشتند، عرض کنم که به نظر من دلیل اصلی آن، بحثِ علت و معلولیای است که اینجا پیگیری میشود. برخلاف تصورِ رایج، اشخاص فعال در مباحث علومانسانی بهطور معمول از بررسیِ علت و معمول دوری کرده و بر اساس روششناسی این علوم به سازوکار و دیالکتیک همهی «عوامل» میپردازند. اصولاً امروزه در علوماجتماعی استفاده از شیوه و متد هگلی را توصیه میکنند، یعنی نمیشود به شیوهی «نقد عقل محض» کانت دنبال علت بود. همین الآن که من به دنبال یک دلیل اصلی بودم یعنی بهجای چرایی، دنبال یک عامل منحصربهفرد بودهام، یعنی به جای دیالکتیکی فکر کردن، کانتی نظر دادهام، یعنی نوشتهی خودم را زیر سوال بردهام و یعنی شیوهی استدلال در علوم انسانی را بلد نیستم.
بینهایت موافقم. دکتر حسابی، شاید آدم فعالی بوده، شاید مدیر خوبی بوده ولی من خودم همیشه دنبال یک Paper، یک Patent تجاری، یک کتاب یا مقالهی علمی یا همچین چیزی از ایشان بودهام تا ببینم این دریای دانش که از فرستندهی رادیویی تا تجهیزات پیشرفتهی پزشکی را در ایران دایر میکرده، چگونه اینهمه دانش را به هم مرتبط میساخته ولی متاسفانه هیچوقت چیز با ارزشی پیدا نکردم. نمونه بسیار است و دردناکتر اینکه نمونهي آنطرفی هم زیاد است. همین فریدون آدمیت که مثال زدم، یا برای مثال جناب دکتر امیرحسین آریانپور کاشانی (با فامیلهای دیکسیونر! نویسش اشتباه نگیرید) که واقعاً کارهای عظیمی کردهاند که نه فقط برای ما فارسی زبانها بلکه برای همهی همنوعانمان ارزشمند هستند، برای بسیاری از جوانان و یا فرهیختگان این زمانه ناشناساند.
بله، درست است، بهانه شدهاست. فکر میکنم یکبار قبلتر هم جایی در همین فروم دربارهی اوبلوموف صحبت کردهبودم. سمبل تنبلی و تنپروری که سرانجام جالبی پیدا میکند.
بله، باید کارکرد ولی خوب در دنیای امروز کار کردن تنها شرط موفقیت نیست اما مطمئنترین راه رسیدن به یک موفقیت دایمی است. اگر Pop art را هنر بدانیم که مثالْ بینهایتْ زیاد است. ولی باید کار کرد، کار اصولی، درست و صحیح.کد:http://en.wikipedia.org/wiki/Oblomov
به نظر بنده، بیچون و چرا، بینهایت صحیح است. معیار درستی نداریم و معیار سازیهم نمیکنیم. اینیکی را میشود به یک کشور تعمیم داد و ساکنین آن را مسوول دانست: نه نقد هنری یا نقد صحیح میکنیم، نه آن را ترویج میکنیم و آموزش میدهیم. تقریباً همه چیز به رابطهی استاد و شاگردی و مرید و مراد تنزل یافته. آیا تابهحال بهخاطر دارید کسی نقدی یا شکایتی از کارهای عزتالله انتظامی -آقای بازیگر- کردهباشد؟ از کارهای آقای فخرالدینیِ عکاس چطور؟ از نگارگر بزرگِ عصر حاضر، مرد مینیاتور دنیا! چطور؟ از استاد بیچون و چرای آواز؟ بازهم مثال بزنم؟ متاسفانه، وجود محدودیتهای اجتماعی اینچنینی راه ارزشگذاری و نقد سازنده را بسته است و باید کاری کرد. زمانی هم پیگیر این ماجرا بودم و دنبال موردهای مشابه در کشورهای دیگر گشتم. ساکنین اروپای شرقی که مشکلی به شدت مشابه ما داشتند، این دیوار را با استفاده از انیمیشن و طنز تصویری شکسته بودند، کاری که امروزه در آمریکا هم رایج است (همه نمونهاش هست، سیاسی: South Park، اجتماعی: Simpsons The، هنری: Futurama و ...). اتفاقاً اینروزها در ایران اشتهای خوبی هم برای چنین محصولاتی وجود دارد و رسانهی توزیع آن هم موجود است ولی هنرمندی که احساس مسوولیت کند نایاب است. استفادهی ابزاری از هنر هم که خود مقولهی جدایی است...
این را هم به همهی دنیا تعمیم دهید. نه تنها ایران، بلکهی همه دنیا در چنین شرایطی قرار دارد و نهتنها عکاسی، بلکه همهی شئون زندگی ما انسانها تحت چنین داوری قرار دارد. اصولاً عصر پستمدرن، عصر سمبلهاست. حالا این سمبل میخواهد عکاس باشد، نویسنده باشند، علامت تجاری باشد یا هرچیز دیگر. وقتی که من و شما دو میلیون تومان بابت یک ساعت مچی که بهجز مارک، هیچ تفاوتی با نمونهی 100 هزار تومنیاش ندارد میدهیم، یعنی چنین قضاوتی میکنیم. وقتی که گوشی موبایل، لباس و یا حتی خوراکیها خود را بر اساس ارزشی که برای اسم تولیدکننده (یا در خیلی از مواقع توزیع کننده) قایل هستیم انتخاب میکنیم، وقتی پیشاپیش از موسیقی استاد یا گروهی که دوستش داریم استقبال میکنیم، همه نشان از این دارد که ما خود اینچنین قضاوت میکنیم. البته، این قضاوت همیشه توجیهاتی هم دارد، شکی نیست که ساعت Omega کیفیت بهتری از Swatch دارد (و جالب است بدانید هر دو را یک گروه تولید میکند و یک نفر لبنانی به اسم Nicolas Hayek هم طراح و سهامدار این دو Brand و حداقل 12 اسم دیگر است!)، کسی شک ندارد که کار استاد شجریان عالی است و الی آخر.
بهنظر من هنرمند موفق کسی است که شرایط را درک کند و بهجای حرص خوردن و ناراحتی از ظلمی که در حقاش شدهاست، با شناخت درستِ شرایط به جلو حرکت کند. عکاس موفق در این زمانه، بیشتر از عکاسی، مدیریت علمی بلد است و میتواند خودش را Present کند و در شرایط مختلف بهمانند یک مدیر آگاه واقعیاتِ وضعیتْ را استخراج کرده و براساس آنها تصمیمگیری و درنهایت عمل کند. این نه فقط در مورد عکاسی، بلکه در همهی موارد صحیح است.
ممنونم.